سفارش تبلیغ
صبا ویژن
منوی اصلی
مطالب پیشین
آرشیو مطالب
لینک دوستان
درباره
سرباز.گمنام

این وبلاگ دوباره فعالیت خود را از سر می گیرد. تا کور شود هر آنکس که نتواند دید...

جستجو
صفحات مجزا
لوگوی دوستان
ابزار و قالب وبلاگ
کاربردی
<

دریافت کد آهنگ خاک سرخ

ابر برچسب ها
می گویند ظهور گشایش کارهاست

نمی گویند ظهور آمدن آقاست...

پی نوشت:

یا صاحب الزمان ما رو ببخش آقا جان...







جدیداً با دیوار حرف می زنم!!!

میدونی از شخصیتش خوشم اومده

یه جورایی محکمه...ثابته...آرومه...

پی نوشت:

حداقلش اینه که منو خوب می فهمه، با تعریف دردام براش رنگش تغییر کرده ...







مترسک گفت: ای گندم تو گواه باش

که مرا برای ترساندن آفریدن اما

من عاشق پرنده ای بودم که

از ترس من,از گرسنگی مرد...



پی نوشت:

و من هم....







ای که دست من به دامنت نمیرسد

اشک من به دامن تو می چکد!

ما صدای گریه مان به آسمان رسید

از خدا چرا صدا نمی رسد؟

 

پی نوشت:

میشه بگی کی جوابمو می دی خدا جون...؟؟؟







خداوندا...

ازتجربه تنهاییت برایم بگو

 این روزها سر تا پا گوشم...

AloneGod

پی نوشت:

این روزها پر از تنهایی ام ...







یروز میگفتم:

مشق هایم راخط بزن...مرانزن

روی تخته خط بکش...گوشم رامکش

مهر را در دلم جاری بکن...جریمه نکن

هرچه تکلیف میخواهی بگیر...

امتحان سخت مگیر

اما اکنون...

مرابزن ..گوشم رابکش ..جریمه بکن ..

امتحان سخت بگیر

مرایک لحظه به دوران خوب مدرسه بازگردان ...

پی نوشت:

مدرسه ام یادش بخیر...







 سوتی های ما ایرانی ها

عکس سوتی, سوتی های ایرانی

ادامه مطلب...





داستان زیبای نوه خوب من,داستان,داستان کوتاه

حامد با اصرار سوار ماشین پدرش شد .هر کاری کردند از ماشین پیاده بشه نشد که نشد. پدر و مادرش فکر میکردند اگه بفهمه بابا بزرگ رو میخوان ببرن خونه سالمندان و اون دیگه نمی تونه پدر بزرگش رو ببینه قیامت به پا میکنه.اما اینطور نشد.

خیلی اروم نشست صندلی جلوی ماشین، مثل آدم بزرگها.بابا بزرگ هم مات و مبهوت نشسته بود صندلی عقب و غرق در خیالات خودش بود ، وهر چند حالش خوب نبود از بی احساسی حامد کوپولو تعجب زده بود ولی به روی خودش نمی آورد. به اولین خیابان که رسیدند حامد رو به باباش کرد وپرسید :بابا اسم این خیابون چیه؟باباش جوابش رو داد.اما حامد ول کن نبود.اسم تمام خیابونها رو دقیق دقیق میپرسد.بلاخره حوصله باباش سر اومد با ناراحتی پرسید:بچه جون اسم این خیابونها رو میخوای چیکار کنی؟به چه دردت میخوره؟

حامد با صدای معصومانه اش گفت:بابایی میخوام اسم خیابونها رو خوب خوب یاد بگیرم تا وقتی تو هم مثل بابابزرگ پیر شدی ببرمت اونجا تنها زندگی کنی.دنیا رو سرش خراب شد.نگاهی از آیینه به پدر پیرش کرد، خودش رو اون پشت دید . از همون جا بسرعت دور زد . و برگشت بطرف خونشون.حامد کوچولو اون جلو یواشکی داشت میخندید. برگشت و دستای داغ و تب دار بابابزرگش رو تو دستای کوچیکش محکم فشار داد ،اشک از چشمهای پیرمرد سرازیر بود.







شما یادتون نمیاد, یادی از قدیم ها

ادامه مطلب...





پی نوشت:

تقصیر ماست که کاسه هایمان را وارونه گرفته ایم...