گردان حمزه در امامزاده عباس بطحایی را جا می گذارد !
"
سید اکبر بطحایی" اهل خمین ساکن منطقه 14 تهران از آزادگان هشت سال دفاع مقدس است که در عملیات غرور آفرین "فتح المبین" در نخستین روزهای بهار سال 1361 در منطقه عملیاتی امامزاده عباس از ناحیه پا مجروح شد و دشمن هم که فقط زوربازویش به شیرهای زخمی ایران می رسید! او را به اسارت گرفت و هشت سالی میزبان نامهربانی برای او و سایر همرزمان اسیرش شد.

گفتگو با سید اکبر بطحایی به مناسبت سالروز ورود آزادگان
اسرا در عراق مردان قبیله غیرت و ایمان بودند
 منیره غلامی توکلی - نویسنده طنین یاس
گردان حمزه در امامزاده عباس بطحایی را جا می گذارد !
"
سید اکبر بطحایی" اهل خمین ساکن منطقه 14 تهران از آزادگان هشت سال دفاع مقدس است که در عملیات غرور آفرین "فتح المبین" در نخستین روزهای بهار سال 1361 در منطقه عملیاتی امامزاده عباس از ناحیه پا مجروح شد و دشمن هم که فقط زوربازویش به شیرهای زخمی ایران می رسید! او را به اسارت گرفت و هشت سالی میزبان نامهربانی برای او و سایر همرزمان اسیرش شد. 
سالروز ورود آزادگان به میهن اسلامی را بهانه ای قرار می دهیم تا ساعتی میهمان خاطرات او از آن دوران باشیم.خاطرات زیادی که  به قول خودش اگر بخواهد همه آنها را بگوید و ما بشنویم باید به اندازه هشت سال گوش شنوایی باشیم ...
داستان سید اکبر بطحایی از  روزهایی شروع می شود که  برای رفتن به جبهه دوره آموزشی را به صورت فشرده در پادگان امام حسین(ع) پشت سر می گذارد و با سایر همرزمانش به دو کوهه اعزام می شود.
 قرار است درنخستین روز عید سال 61 عملیاتی با رمز یا زهرا (س)در سه مرحله انجام شود. امابنابردلایلی عملیات به روز دوم موکول می شود.بچه های تیپ محمد رسول الله به فرماندهی حاج احمد متوسلیان و قائم مقامی شهید ابراهیم همت روز دوم سال نو  منتظر دستور حرکت هستد.گردان حمزه به فرماندهی شهید چراغی ساعت هفت شب به سمت منطقه عملیاتیشان حرکت می کند... 
سید اکبر بطحایی آر پی جی زن گروه 22 نفره ای است که به سمت جاده  شوش – دهلران می رفتند. پیاده روی با تجهیزات کامل تا ساعت دو نیمه شب برای بستن جاده کار ساده ای نبود. با هر منوری که دشمن می زند ستون بر زمین می خوابد و دوباره حرکت....
با  گذشتن از رودخانه شنی که اطرافش با موکت فرش شده است ، کم کم عملیات  معنای خود را عینیت می بخشید . بچه ها با گذشتن از پشت عراقی ها و از بین بردن نگهبانان و پاره کردن سیم های خاردار به جاده نزدیک می شوند.در اولین حرکت سید اکبر بطحایی آر پی جی زن گروه  با گذشتن اولین ماشین باری و شلیک گلوله ؛ صدای الله اکبر رزمندگان را طنین انداز می کند.بعد هم با هدف قرار دادن ماشین مهمات و آتش گرفتن آن جاده بسته می شود.
 ترکیدن مهمات درون ماشین که برای بچه های خودی، خطر آفرین است باعث دستور حرکت شهید چراغی به سمت شیاری می شود که به نیروهای خودی می رسد.
فردای آن روز عملیات به سمت امام زاده عباس کشیده می شود... تقریبا ساعت 4 بچه ها با عراقی ها روبرو می شوند و نوعی جنگ تن به تن آغاز می شود.با مجروح شدن حاج اکبر و هفت نفر دیگر از دوستانش،دوره جدیدی از مقاومت و ایستادگی برای آنها رقم می خورد...
ورود به خاک عراق
آقای بطحایی از این جای داستان به بعد،چشمانش هر از گاهی بهاری می شد. و از این جای داستان مقاومت جدیدی رقم می خورد که شنیدن از زبان خودش خالی از لطف نیست.
ساعت سه و چهار بعد از ظهر ما رو با یک آمبولانس به سمت الاماره بردند.از همان جا تا لحظه آزادی تلخی اسارت در دست بعثی ها خودش را به ما نشان داد.
روی یک برانکار 4 تا 5 نفرمان را خوابانده بودند! با هر تکان آمبولانس ناله بچه ها بلند می شد. مقداری مسیر را که طی کردیم،با امبولانسی دیگر ما را به چادر امداد رساندند و از انجا به بیمارستان الاماره انتقال دادند.
در بیمارستان الاماره درحیاط  زیر باران بستری شدیم! بعد هم معاینه های سرپایی و دستور به قطع عضو به راحتی آب خوردن!فردای آن روز به سمت بغداد حرکت کردیم و توی راه باز هم سختی هایی که باورش سخت تر از گفتنش است.
در بغداد یک هفته در بیمارستان نیروی هوایی بستری بودیم و من توانستم با ترفند از قطع شدن پایم جلوگیری کنم! اولین اردوگاهی که ما را انتقال دادند؛ اردوگاه "عنبر" بود. یکی از دلخوشی های ما اسیران حضور حاج آقا ترابی در کنارمان بود. ایشان برای ما یک حجت بود. مؤمنی زیرک که در بزنگاه های خطرناک حافظ جان بچه ها و در روزهای سخت دلتنگی یک تئوریسین فرهنگی و معنوی بود.
بعد از گذشت دو ماه که با سخت ترین اوضاع بهداشتی و امکانات ساده زندگی روبرو بودیم ما رابه اردوگاه موصل یک انتقال دادند.
وی در میان صحبت هایش بارها و بارها از وضعیت بد بهداشتی و امکانات نسبی زندگی در اردوگاه ها می گوید: از او می خواهم کمی بیشتر برایمان توضیح دهد؛می گوید: 40 روز در موصل یک ما از داشتن یک سرویس ساده بهداشتی محروم بودیم.در گوشه ای از آسایشگاه سطلی بود که بچه ها برای قضای حاجت از آن استفاده می کردند. در آن شرایط سخت غسل کردن و وضو گرفتن به سختی امکان پذیر بود. بوی تعفن فضای آسایشگاه را پر کرده بود. چهل روز بعد ما را به موصل 2 انتقال دادند. آنجا هم دست کمی از موصل یک نداشت. طی یک درگیری که ارشد با یکی از عراقی ها داشت وضعیت ما بدتر شد و با بسته شدن در آسایشگاه  به نوعی زندان در زندان را تجربه کردیم .
بعد از 40 روز وقتی بچه های به قول خودشان"موضل" را جدا کرده به موصل سه انتقال دادند؛ اوضاع ما بدتر شد .
حاج آقا ابوترابی مرد بزنگاه های  سخت
در موصل سه نه ظرفی برای غذا خوردن داشتیم و نه ادرار ! بچه ها در این اردوگاه سخت ترین روزها را پشت سر می گذاشتند.بعد از دو سه روز اکثر بچه ها به خاطر نبود بهداشت، اسهال خونی گرفتند.
بعد از عملیات محرم با ورود جمعی از رزمندگان تعداد ما در این اردوگاه به 2 هزار نفر رسید. شرایط آنقدر سخت شده بود که بچه ها تصمیم به اعتصاب غذا گرفتند.با آمدن حاج آقا ابوترابی و نصیحت های ایشان که این چه کاری است ، باید آنقدر توان داشته باشید تا به نوعی دیگر در کشور خودشان با آنها مبارزه و سختی ها را تحمل کنید بچه ها از اجرای این تصمیم ، منصرف شدند . چند باری هم قصد شلوغ کاری کردیم یا قصد این کار را داشتیم که ایشان فرمودند :چرا شلوغ  کنید؟! حق شلوغ کردن ندارید. اگر کاری بکنیدکه یک نفر سیلی بخورد مسئول  شما هستید. با این طریق مدیریت آقای ابوترابی آرامش را در اردوگاه حکم فرما کرد .
وقتی از سید اکبر درباره چگونگی کسب اطلاعشان از اوضاع ایران سؤال می کنم می گوید: ورود اسرای جدید و رادیو منابع خبری ما بودند . البته آنجا نگه داشتن رادیو جرم بود . اما بچه ها با زیرکی و تمهیدات خاص رادیویی را پنهان کرده بودند که ساعت 12 شب با روشن کردن آن از اخبار ایران مطلع می شدیم و آنها را می نوشتیم و  لای اخبار روزنامه ها قرار می دادیم و در سایر آسایشگاه ها می خواندیم .
وضعیت خیلی سخت بود اما قدرت ایمان بچه ها و  این حقیقت که ما برای حفظ  ارزش هایی انقلاب و ارمان های اسلامی پا به مهلکه جنگ با کفر و دفاع از میهن و اسلام گذاشته بودیم ؛ بسیاری از سخت ها را برایمان قابل تحمل می کرد .
دو سالی که در اردوگاه موصل سه گذرانیدم ؛حتی از داشتن لباس مکفی هم در مضیقه بودیم . در یکی از روزها ما را از صبح تا شب در زیر تیغ آفتاب سوزان به صف کردند تا لباس نو بگیریم ! وضعیت پوشاک ما آنقدر خراب بود که بعد از مدتی استفاده از لباسمان مجبور شده بودیم ؛ آن را از پشت بپوشیم تا وضعیت بهتری داشته باشد.
از قرار تقسیم البسه هم نوعی ازار و اذیت بود ! هر کدام از ما را که صدا می زدند یکی نوع لباس سهمان بود که دریافت می کردیم . یکی زیر شلواری ، یکی حوله ، یکی زیرپیراهنی و ... !
بعد هم می گوید : اما همه خاطرات تلخ نیستند . این عراقی ها با نمک هم بودند ! یک بار صلیب سرخ که بار بازدید آمده بود بچه ها از آنها درخواست بذر سبزیجات کردند. فضای سبز موصل سه به دست خودمان خراب می شد تا همه جا آسفالت باشد و بچه ها ازدیدن یک منظره سبز که می تواند باعث نشاط باشد محروم باشند . اما این عباس آقای معروف ما باغبان زبردستی هم بود در همان فضا خیار های خوبی کاشت و در زمان برداشت بهترین خیارها به قول خومان گل بسر ها و باریک ها را برد برای افسران عراقی که دیدیم با سر و چشمی کبود و کتک خورده برگشته ! آنها گفته بودند : « خیارهای درشت و تخمی برای خودتان این ظریف ها و لاغر ها برای ما و بعد خوب زده بودندش ! » از آن به بعد می گذاشت خیارها به مرحله ای برسند که چاق و تخمی شوند و برای این عراقی ها ببرد .
چهل روزی که با تمام اسارت برابری کرد
بعد از دو سال   400نفر ما را به اردوگاه "بین القفسین"  بردند.اردوگاهی بین عنبر و رمادیه ؛حاج آقا ابوترابی هم بین ما بودند. 40 روزی در آن اردوگاه بودیم . چهل روزی که به  اندازه تمام اسارت به ما سخت گذشت.
 زمستان بود لباس های گرم را از ما گرفته بودند . هیچ امکانات گرمایی نداشتیم ، به دو نفرمان پتویی داده بودند که به عنوان زیر انداز استفاده می کردیم.  از لحاظ بهداشتی و رفتن به دستشویی که فاجعه ای در انتظارمان بود. سطلی در کنار آسایشگاه گذاشته بودیم که هم برای قضای حاجت و هم گرفتن چای استفاده می شد!  باورتان می شود بعد از سه روز شپش از سر و کولمان بالا می رفت . اکثر بچه ها اسهال خونی گرفته بودند .
بعد هم خاطره ای می گوید که طنز تلخی در آن است . طنزی که برای من اصلا خنده دار نیست برایم تعریف می کند:  روزی به اصغری رجبعلی از دوستانمان گفتیم:  بدو سطل را ببر بشور و چای بگیر. با عجله بلند شد رفت و دقایقی بعد با سطلی از چای برگشت . وقتی از او درباره کیفیت شستن سطل پرسیدیم گفت : اگر خوب می شستم چایی به ما نمی رسید ! ما همگی از آن چای خورده بودیم.
بعد از 40 روز دوباره سه تا نیرو از سه تا اردوگاه امد تا ما را تقسیم کرده و به اردوگاه های عنبر و تکریک و موصل انتقال دهند.
اردوگاه عنبر ؛  تجربه سخت شش سال اسارت
در تقسیم بندی سهم اردوگاه عنبر شدم. جایی که شخصی بنام یاسین با دسته کلنگ معروفش که همیشه زیر بلغ داشت بر آن حکم فرمایی می کرد . بعد با لبخند ادامه می دهد : شش سال ته اسارت را عنبر بودیم!
در انجا کوچک ترین و بزرگ ترین اسرا با ما در یک آسایشگاه بودند . کوچک ترین اسیر علیرضا احمدی 11 ساله بود که وقت آزادی 19 سال بیشتر نداشت و مسن ترین محمود جلالی  پیرمردی 80 ساله بود .
بزرگترین مشکل ما در این اردوگاه باز هم جاسوس های خودی بود . جاسوس هایی که حتی درکتک زدن هموطنان خودشان با عراقی ها همدست می شدند !
یادم هست، یک سال ماه رمضان درخرداد ماه بود . گرمای هوا بیداد می کرد و ما به سختی می توانستیم آب و چای برای افطار و سحر نگه داریم . یک بار چای می دادند ما باید از غروب تا سحر فردا چای را گرم نگه میداشتیم !  بچه ها المنتی ساخته بودند که با آن مقداری آب را گرم می کردند . این حرکت بچه ها بوسیله جاسوس ها به گوش عراقی ها رسیده بود و برای تفتیش به آسایشگاه ریختند . هر چه ارشد و برخی از بچه ها را کتک زدن کسی المنت را لو نداد تا اینکه آب  حبانه ای که مقداری آب در  آن بود برا افطار و سحر و سطلی که در آن آب نگه می داشتیم خالی کرد تا بچه ها از تشنگی تلف شوند. با این حرکت ما مجبور به پس دادن المنت شدیم و ماندیم یک پارچ آب و نزدیک شصت نفر! شب من مأمور نگه داشتن آب برای سحر بودم که متوجه شدم یکی از دوستانمان بنام تیمور که تشنگی اذیتش کرده بود گوشه بالشت خود را پاره کرده و با تکه ای ابر خیسی رو زمین را جمع می کند آن را دهان می فشارد. آن روز 56 نفر از بچه ها روزه دار بودند . 
از سید اکبر درباره کارهای فرهنگی می پرسم ، می گوید : با حضور حاج اقا ترابی و صحبت های پدرانه ایشان روحیه می گرفتیم . هر کسی هر هنری داشت به دیگران یاد می داد . خیلی از بچه ها آنجا زبان یاد گرفته بودند. شاید برایتان جالب باشد ما آنجا صندوقی هم داشتیم . ماهی 1500
تومان می گرفتیم که خرج خرید شکر و سیگار و تیغ و ... می شد  . مقداری از آن را پس انداز می کردیم که کمک خرج بچه های سیگاری و بستن دهان جاسوسان می شد .


ایرانی مقتدر و سرافراز تحویل نسل بعدی دهیم
دو سال بعد از قبول قطعنامه دیگر پیمانه صبر بچه ها پر شده بود . وقت برگشتن به ایران ما هر کدام سالیانی بود که جز هنگام جا به جا شدن در اردوگاه ها بیرون نیامده بودیم و جز همسالان خود را ندیده بودیم . وقتی نزدیکی مرز بچه ها را می دیدم که می دوند و به استقبال ما می آیند با تعجب فکر می کردیم مگر بچه اینقدری هم می تواند راه برود . با دیدن سربازان جوان با خود می گفتیم: مگه اما آنقدر سرباز کم آروده ایم که این جوانان را کنار مرز گذاشته اند ... ! خانواده را نمی شناختیم . من چند روزی طول کشید تا فرزندانم را به درستی صدا کنم ! در ایران مدتی قرنطینه بودیم در روزهای اول به زیارت بهشت زهرا و دیدار با رهبری و زیارت مسجد جمکران رفیتم . روزی که به بهشت زهرا رفته بودیم توسط خانواده دزیده شدم ! مرا آوردند خانه  و فردایش دوباره به قرنطینه برگشتیم . در آنجا بجز آزمایشات و .. با دادن رژیم غذایی معده های جمع شده ما را برای خوردن غذا آماده کردند.
باورتان می شود حتی میزان غذا خوردن اطرافیانمان برایمان تعجب آور بود . در روزهای اولی که به ایران برگشته بودم؛ وقتی میزان غذا خوردن یکی از اطرافیانم را دیدم غش کردم .
الان هم درجامعه ، رفتارهای فرهنگی ناراحت کننده است . بدحجابی ، فحشا و تهاجم فرهنگی که فکر و ذهن جوانان ما را هدف قرار داده است . گرانی بیداد می کند که دل مشغولی ما است. اما ملت باید بار دیگر در جبهه ای سخت تر مقاومت کند . باید حرکت جوانان را در عرصه های مختلف فرهنگی و جبهه های فن اوری حمایت کنیم . تحریم اقتصادی را چنان تحمل کنیم که با سرافرازی بتوانیم ایران را تحویل نسل بعدی بدهیم .