سر گرسنه اش می شود ،

شتابان به طرف یخچال می رود

در یخچال را باز می کندعرق شرم ...

بر پیشانی پدر می نشیند

پسرک این را می دانددست می برد

بطری آب را بر می دارد

کمی آب در لیوان می ریزد

صدایش را بلند می کند ،

" چقدر تشنه بودم "

پدر این را می داند پسر کوچولو اش

چقدر بزرگ شده است ...

 

 

پی نوشت:

گوشزد برای مفت خورهای این جامعه... اول همسایه سپس خانه...