سکوتم را در هزار فریاد شعله ور میپیچم و منتظر میمانم.
به روزی دلخوشم که میآیی و دیوار بلند انتظار، فرو میریزد.
آدینه ای بزرگ که به اندازه تمام روزهای جهان، وسعت دارد؛ آن گونه باشکوه که تصورش تمام جانم را به غلیان میآورد.
آن روز که خشکیدهترین رودها به جوشش میآیند و زمین؛ خیس بارانی از شکوفه و لبخند، سربلندترین لحظاتش را جشن میگیرد.
میآیی و تقدس کلامت آسمان را روشن میکند و قانون نگاهت را دور دستترین افقها، به پذیرش، تکبیر میگویند.
میآیی و عدالت از پشت پرچینهای نا امید سر بر میکند، پنجرههای مهربانی گشوده میشوند و دختران دشت، خالی کوزههایشان را از چشمه خورشیدی ات پر میکنند.
ای آخرین مسافر علوی! حالا که نیستی، در سرگردانی خویش مچاله میشویم و توان شکستن بغضهایمان نیست.
جاده رفتنت را روزی هزار بار مرور میکنیم و دست خالی باز میگردیم.
مولا! نیامدنت، تیر سرکشی است که هر جمعه در چشمهای مه آلودمان فرو میرود.
تقویمها، پنجه بر صورت کشیده، غیبتت را مویه میکنند.
روزها از پی هم میگذرند و کسی نمیآید تا غرور پایمال شده سینه سرخان زمین را اعاده کند.
ای موعود! دریا دریا گلایه در دل داریم و نیستی تا به شنیدنمان بنشینی.
خاک دوریت بر دامن تنهایی مان نشسته است و برخاستنش جز با توفان گامهای تو ممکن نیست.
قدم بگذار بر چشمهای منتظری که به راه آمدنت سپید میشود.
بازگرد تا در ناگهان صدایت، شیشه سکوت زمین، شکسته شود، تا ما حول محور عاشقی ات بگردیم و از آسمان چشمانت، دامن دامن ستاره به تبرک برگیریم.
هنگامی که تو بیایی، سپیده، حضوری دیگر باره میآغازد و روزی جاودان از دستهای درخشانش متولد میشود.
آن روز، تمام پرندگان در بی کران آبی عدالتت، پرواز را دوباره میآموزند.