از این همه روز شلوغی و گرفتاری که قرار بود تا آخر شهریور تمام شوند و هنوز که هنوزست ادامه دارند می دانی چه گیرم آمد؟سکه و دینار را نمی گویم ها!علم!می دانی چه از دنیا فهمیدم؟فهمیدم که خیلی بیشتر از آنکه فکرش را بکنم از تو غافلم،حالا تو هعی دلبری کن و ستر عیوب،حالا با این همه غفلت و گرد و خاک روی دل نشسته از روی بزرگی مهر و محبتت عیب پوشی کن،خدایی خدایی کردن چقدر به قد و قامت بی نهایتت می نشیند،آدم که خجل می شود سر به زیر می اندازد،وقتی سر به زیر انداخت اگر دوباره شرمندگی به بار بیاورد کمی هم قدو قامتش خم می شود که شاید آب شد و فرو رفت در زمین،اگر بیشتر شرمنده شد زانوهایش میلرزد و...می دانی من فکر می کنم که سجده های بسیاری را به تو بدهکارم با ذکر سبوح و قدوس،من تو را مدام گم می کنم این تویی که همیشه هستی و من ِ صم و بکم و عمی گمت می کنم،ازین دست و پا چلفتی که کاری بر نمی آید خودت پیدایم کن،شیدایم کن...

به قلم خودم....