گاهی...........گاهی دلم سنگین میشود...

کلافه میشود...کفشهایش رابپا میکند...

عصای سپیدش رادردست میگیرد....

عینکش رابه چشم میزند وراهی میشود

به دنباله نشانی از گمشده اش....

نقطه به نقطه ی دنیارا بو میکشد...

برای یافتنه بویی از اشنای دیرینش...

برای یافتنه مرهمه چشمانه بی سویش...

برای یافتنه بویی از پیراهنه یوسفش...

گاهی دسته دلم رامیگیرم وباهم پی یوسفه دلم میگردیم.

تازگی هادلم یوسفش راپیداکرده!!!!

سر همان سجاده ی ترمه ایکه مادربزرگم چند

ساله پیش برایم ازمشهد سوغاتی اورده بود...

قاطی پاتی: